سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
سیناسینا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات سورنا

هفت ماه گذشته ...

دویست و سی و پنج روز از آخرین مطلبی که توی وبلاگ گذاشتم میگذره، چقدر زیاد. واسه سورنا چقدر با شوق و ذوق مطلب میگذاشتم اما واسه سینا مدتهاست که به بهانه کار و گرفتاری بهوبلاگ سر نزدم. باید سعی خودم رو بکنم که حداقل هر ماه این کار رو بکنم. - مرور خاطرات هم تو این هفت، هشت ماه خیلی زمانبر هست. اما اتفاقات تلخ و شیرین زیادی تو این مدت رقم خورده، که یکیش مربوط میشه به امیرعلی (پسرعمه سورنا و سینا) که اواخر بهمن ماه به کما رفت و حدود 15 روز هم تو کما بود و دکترها کامل ازش ناامید شده بودن، اما قدرت خدا از هر علم و دانشی بالاتر هست (بیماری گیلن باره) و خدا روشکر (دکترهاش میگفتم معجزه شده) کم کم به هوش اومد و الان هم سرحال و قبراق زندگیشو میکنه. (...
22 مرداد 1394

سلام دوباره

نزدیک به 3 ماه است که وقت نکردم به وبلاگ سربزنم، به همین خاطر یه مرور کلی کنیم تو این جند ماه بر ما چه گذشته(به خصوص سورنا و سینا) - مهرماه که اومد چون مامان سورنا مرخصی زایمان بود، سورنا رو نگذاشتیمش مهد کودک و الان هر سه تاشون (سورنا، سینا و مامانشون) تا ساعت 10-9 صبح خوابند، به همین خاطر خواب عصرونه سورنا افتاده 6 شب تا 9-8 در نتیجه خواب شبش شده 12 شب، 1 بعد از نصف شب و ... اول بهمن مجدد باید ببریمش مهدکودک اونوقت نمیدونم چه جوری برنامه شوتنظیم کنیم! - تو این مدت دایی سورنا (امیر) هم یه سر اومدن شیراز و پارسینا (پسر دایی سورنا) هم کلی با سورنا بازی کردن و جالباینکه با توجه به بزرگتر شدنشون دیگه به خاطر اسباب بازی دعوا نداشتیم و...
30 آذر 1393

ختنه سینا

دیروز یعنی 27 شهریور سینا رو بردیم و ختنه اش کردیم، شب یه کم ناآرام بود ولی امروز دیگه خوشبختانه درد نداره، و راحت خوابید. اینم عکس سورنا و سینا(دو ماهگی سینا) ...
28 شهريور 1393

مهندس لپ تاپ!!

هر موقع خودم با کامپیوتر دارم کار می کنم و احیانا از پای کامپیوتر بلند میشم به سورنا می گم، بابایی من درس دارم دست به کامپیوتر نزن! دیروز رفتم تو اتاق که دیدم سورنا از پای کامپیوتر بلند شد که بره دستشویی، همین که وارد شدم گفت، دست به کامپیوتر نزنیا، من درس دارم، تو برو با لپ تاپت کار کن!!! بعد هم که از دستشویی اومده میگه بابا من مهندس کامپیوترم و تو مهندس لپ تاپ، باشه؟  
27 مرداد 1393

حسادت های اولیه

روزهای اول خیلی جالب بود، به محض اینکه من یا مامانش چیزی به سینا می گفتیم، سورنا می گفت به من هم بگید! مثلا داشتم به سینا می گفتم، بابایی شیر میخوای؟ که یهو سورنا گفت به منم بگو، گفتمش بابا تو که دیگه بزرگ شدی، شیر نمیخوای، گفت بهم بگو گرسنه ته؟ وقتی گفتمش، جواب داد آره و یه بشقاب غذا براش آوردم و همشو خورد. ولی این روزها دیگه مثل روزهای اول نیستش، حتی خودشم میاد به مامانش تو کارها کمک میکنه! البته ما هم حواسمون هست که اگه خواستیم قربون، صدقه سینا بریم به سورنا هم همون جمله رو بگیم!
2 مرداد 1393

تولد سینا داداش سورنا

دو روز پیش یعنی 22 تیرماه 1393 سورنا صاحب یک داداش شد که اسمشو گذاشیم  سینا . محل تولدش بیمارستان مادر و کودک و پزشکش هم خانم دکتر ناطقی بود. همزمان با تولد سینا یه پسر بچه دیگه هم متولد شد به اسم "امیرعلی رحمانی نیا" که اونم دکترش خانم ناطقی بود. باباش شمالی بود و مامانش شیرازی(خانم عباسپور).                                     ...
24 تير 1393

حیوانات و دایناسور

سورنا مدتهاست که به حیوانات علاقه زیادی پیدا کرده، هر جا بیرون میریم اگه اسباب بازی حیوونی ببینه میگه برام بخرید. یه بار داییش که میخواست بیاد شیراز گفت چی براش بیارم، گفتیم حیوون خیلی دوست داره، اونم از این دایناسورهای سه سر واسش آورد، سورنا هم کلی ذوق کرده بود و یه چند روزی باهاش بازی کرد تا اینکه باتری انداختیم روش، هم حرکت میکرد و هم نعره های وحشتناکی داشت، سورنا هم کلی ازش ترسید. داد میزد خاموشش کنید، بعد گذاشتیمش بالای کمد، حالا هر وقت میاد تو اتاق میگه بابایی این خطرناکه، بگذارش تو انباری. معمولا هم سعی میکنه تنها تو اتاق نره!  
23 خرداد 1393

شیر و Milk

بعد از عید دیگه شیر پاستوریزه به سورنا نمیدیم هر چند اوایل سخت بود و بهونه میگرفت ولی کم کم عادت کرده و از اون به بعد 5 - 6 وعده غذا در روز میخوره. قبلا جلو سورنا واسه اینکه متوجه نشه به جای کلمه شیر میگفتیم milk تا متوجه نشه و نگه واسم بیارید، تا اینکه الان هم مامانش گفت وقتی milk رو ازش گرفتیم غذاش خوب زیاد شده، که یهو سورنا خندید و گفت مامان اون واسه "یواشکی" بود، من الان غذا خوردم شیر نمیخوام!!
25 فروردين 1393