سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
سیناسینا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات سورنا

شیر و Milk

بعد از عید دیگه شیر پاستوریزه به سورنا نمیدیم هر چند اوایل سخت بود و بهونه میگرفت ولی کم کم عادت کرده و از اون به بعد 5 - 6 وعده غذا در روز میخوره. قبلا جلو سورنا واسه اینکه متوجه نشه به جای کلمه شیر میگفتیم milk تا متوجه نشه و نگه واسم بیارید، تا اینکه الان هم مامانش گفت وقتی milk رو ازش گرفتیم غذاش خوب زیاد شده، که یهو سورنا خندید و گفت مامان اون واسه "یواشکی" بود، من الان غذا خوردم شیر نمیخوام!!
25 فروردين 1393

تولد 3 سالگی سورنا

چقدر زود میگذرد، به همین زودی سورنا 3 ساله شد. من و مامانش و آقاجون و مامان جون(مادر بزرگ و پدر بزرگ) سورنا، فقط بودیم! واسه تولدش هم ماشین شارژی خریدیم! ...
9 اسفند 1392

شب یلدای 92

سورنا وقتی از خواب بیدار شد، مامانش داشت هندوانه رو تزئین میکرد (شبیه کوسه) به محض اینکه دید فریاد میزد مامانی مواظب باش، فرار کن دستتو میخوره و ... خودشم کلی ترسیده بود ولی کم کم ترسش فرو ریخت و اومد باهاش عکس هم گرفت!   هندوانه کوسه ای شکل!!   اینم فاطمه و فرشید و سورنا (فاطمه و فرشید خواهر و برادرن، فرشید 1 ماه از سورنا بزرگتر هست و نسبتشون هم: پسر پسرعمو) ...
2 دی 1392

سورنا اینجوری می خوابد!

شبها قبل از خواب باید حتما 2-3 تا ماشین ببره تو تختش تا خواب بره، بعضی وقتها هم نصف شب بیدار میشه میگه: "بابایی برام کامیون بیار! بابایی من 206 میخوام، بابایی آتش نشانیم کجاست؟" بعضی وقتی هم که شبا غذا درست نخوره ساعت 4 صبح صدا میزنه برام شیر(موز، هویج،طالبی) بیارید! یه شب که خوابش نمیومد گفت برو برام شیر موز بیار. آوردم یه قلپ خورد، گفت بقیش واسه فردا صبح، منم بردم گذاشتم تویخچال به محض اینکه اومدم زد زیر گریه که شیرمو میخوام، باز رفتم آوردم یه کم خورد بقیه اش رو گذاشت بالای سر تخت، چند دقیقه صبر کردم بعد گفتم من برم آب بخورم، شیر رو هم یواشکی بردم گذاشتم یخچال، وقتی برگشتم یه چند دقیقه که شد گفت بازم شیر میخوام، هیچی باز رفتم براش آورد...
29 آذر 1392

پارسینا و بردیا در شیراز

چند وقت پیش پسر دایی (پارسینا) و پسرخاله (بردیا) سورنا اومده بودن شیراز. اوایل با هم رابطه شون خوب بود ولی بعدش دعوا بر سر اسباب بازی حسابی اونا رو به جون هم انداخته بود. بردیا که از این دو تا کوچیکتر بود به محض اینکه احساس خطر میکرد سریع میرفت پیش باباش ولی سورنا و پارسینا بیشتر با هم دعوا میکردن. سورنا و پارسینا - آبشار و رودخانه سمت کوهمره سرخی - 50 کیلومتری شیراز سورنا و پارسینا - چشمه محمد رسول ا...(ص) اقلید اینم بردیا با باباش - افتخار نداد با سورنا و پارسینا ازش عکس بگیریم!!! ...
30 آبان 1392