هفت ماه گذشته ...
دویست و سی و پنج روز از آخرین مطلبی که توی وبلاگ گذاشتم میگذره، چقدر زیاد. واسه سورنا چقدر با شوق و ذوق مطلب میگذاشتم اما واسه سینا مدتهاست که به بهانه کار و گرفتاری بهوبلاگ سر نزدم. باید سعی خودم رو بکنم که حداقل هر ماه این کار رو بکنم.
- مرور خاطرات هم تو این هفت، هشت ماه خیلی زمانبر هست. اما اتفاقات تلخ و شیرین زیادی تو این مدت رقم خورده، که یکیش مربوط میشه به امیرعلی (پسرعمه سورنا و سینا) که اواخر بهمن ماه به کما رفت و حدود 15 روز هم تو کما بود و دکترها کامل ازش ناامید شده بودن، اما قدرت خدا از هر علم و دانشی بالاتر هست (بیماری گیلن باره) و خدا روشکر (دکترهاش میگفتم معجزه شده) کم کم به هوش اومد و الان هم سرحال و قبراق زندگیشو میکنه. (یک ماه تلخ، سنگین و وحشتناکی رو گذروندیم).
(سورنا و امیرعلی بعد از درمان)
- بعدیش اولین سالگرد تولد سینا بود که برگزار کردیم.
- عید سورنا رو بردیم دریا (بندرگناوه)، نزدیک 4 ساعت صبح و عصر تو دریا بود و بعد هم با گریه بیرون آوردیمش!
- یک روز (مرداد) با تور یکروزه رفتیم تنگ خرم ناز (سپیدان به سمت یاسوج) که سورنا نزدیک 4-3 ساعت پیاده روی کرد.
- یه اتفاق تلخ دیگه ای که افتاد فوت مادر، مادرخانمم بود که سورنا بهش میگفت بی بی وخیلی دوستش داشت.
- تو تابستو تا حالا چندین بار با سورنا رفتیم استخر، که کلی کیف میکنه و به قول خودش شنا میکنه (فقط دست و پا میزنه و میگه دارم شنا میکنم. به من هم تازه میخواد یاد بده!!!)
- از 5 شهریور هم انشاءا... با قطار میریم تهران که از اونجا با برادرخانمم (بابای پارسینا) و باجناقم (بابای بردیا) بریم گیلان و اردبیل و آستارا و ...