حسادت های اولیه
روزهای اول خیلی جالب بود، به محض اینکه من یا مامانش چیزی به سینا می گفتیم، سورنا می گفت به من هم بگید!
مثلا داشتم به سینا می گفتم، بابایی شیر میخوای؟ که یهو سورنا گفت به منم بگو، گفتمش بابا تو که دیگه بزرگ شدی، شیر نمیخوای، گفت بهم بگو گرسنه ته؟ وقتی گفتمش، جواب داد آره و یه بشقاب غذا براش آوردم و همشو خورد.
ولی این روزها دیگه مثل روزهای اول نیستش، حتی خودشم میاد به مامانش تو کارها کمک میکنه!
البته ما هم حواسمون هست که اگه خواستیم قربون، صدقه سینا بریم به سورنا هم همون جمله رو بگیم!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی